پرنسس ویاناپرنسس ویانا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

ویانا...دختر بی همتای من

پایان هفت ماهگی

دختر گل مامان یواش یواش داره بزرگ میشه و من هیچی نشده دلم واسه روزهای نوزادیت تنگ شده...امشب هفت ماهت تموم شد و رفتی توی هشت ماه و ما هم که همه اش دنبال بهانه ایم تا سریع یه جشن کوچولوی سه نفره بگیریم. واسه همینم سه تایی رفتیم رستوران سوپر استار و تو هم همه سعی ات را میکردی که روی صندلی غذا بشینی ولی هنوز کامل نمی تونی بشینی و ما کلی بهت خندیدیم...الهی مادر دور سرت بگرده عزیز دلم...   ...
20 خرداد 1391

سالگرد ازدواج مامان و بابا

امشب سالگرد ازدواج ما بود واین اولین سالگردیه که تو کنار مایی عشق مامان...پنج سال پیش یه همچین شبی من و بابایی تصمیم گرفتیم تا ابد عاشق هم بمونیم و نذاریم هیچکس و هیچ چیز بینمون فاصله بندازه و امروز تو حاصل این عشق پاکی..         اینم سالنی که توش مراسم نامزدی گرفتیم... ...
18 خرداد 1391

ویانا داره میره مهمونی...

امروز رادین ده روزه شد و ما رفتیم دیدنش...تو هم مثل  پرنسسها شده بودی.آروم و شیک و باوقار...اینم عکست که بغل مامانی نشستی و داری میری مهمونی...   اینم یه عکس از دوست جونت... ...
18 خرداد 1391

ورود غافلگیرانه ویانا گلی

فرشته کوچولوی ما 31/6/1390   توی بیمارستان دی تهران بدنیا اومد و با اومدنش همه لذتهای دنیارو ریخت توی دل مامان و بابا ....همه ما 25 مهر منتظرش بودیم ولی چون می دونست دل ما واسه دیدنش لک زده نخواست بیشتر از این مارو منتظر بذاره.......  فرشته کوچولو به این دنیا خوش اومدی.... اینم اولین عکس ویانا توی بیمارستان .. . ...
18 خرداد 1391

صد روزگی

بالاخره صد روزه شدی و کم کم داری بزرگ میشی.خوابت خیلی بهتر شده و کمتر دل درد میگیری.مامان هم بخاطر اینهمه اتفاق خوب یه جشن کوچولوی خودمونی برات گرفت.نسیم اینا بودن و بابا بزرگ و خاله لعیا...جای بابا فرزاد هم خیلی خالی بود ...ایشالله صد سالگیت گلم...   ...
18 خرداد 1391

اولین سفر خارجی ویانا

روز دوم عید سفر ما شروع شد.قرار بود بریم ترکیه و چند روزی بمونیم.خیلی سفر خوبی بود وکلی بهمون خوش گذشت.فقط شبا یه کم هوا سرد بود که خوشبختانه کلی لباس گرم برده بودیم و زیاد اذیت نشدیم.در ضمن اونجا هر کس که میدیدت عاشقت میشد و بغلت میکرد و اسمت هم گذاشته بودن اسمر یعنی دختر زیبای چشم و ابرو مشکی..اینم چندتا از عکسات تو ترکیه... ...
18 خرداد 1391

لحظه تحویل سال

تحویل سال ارومیه بودیم و اونقدر خسته بودیم که به زور از خواب بیدار شدیم.تو هم که اصلا" بیدار نشدی و با اینکه خواب بودی کلی عیدی گرفتی....عیدت مبارک عزیزدلم... . ...
17 خرداد 1391

ترافیک شب عید

ساعت ١٠ صبح راه افتادیم به طرف ارومیه و به ترافیک وحشتناک اتوبان کرج برخوردیم.تا چشم کار میکرد ماشین بود و حسابی خسته شدیم .خوشبختانه بعد از پل فردیس راه باز شد و راحت شدیم.مرسی که زیاد اذیتمون نکردی و یا در حال خندیدن بودی یا خوابیدن.اینم عکسات توی جاده... .   ...
17 خرداد 1391

بچه ام دل درد گرفته!!!

بالاخره کولیک اومد سراغت وتو یه دل درد وحشتناک گرفتی.اونقدر گریه کردی که بی حال شدی.مامانی و عمه هم اینجا بودن ولی هیچ کدوممون نمی دونستیم چی کار کنیم.یه کم بهت دارو دادم تا یه کم بهتر شدی.مادر فدای اشکای نداشته ات... ...
2 خرداد 1391

یه روز تعطیل با بابا

این روزا اصلا" نمیدونم کی شب میاد کی روز.یه وقتایی اونقدر خسته میشم که نشسته خوابم میگیره.چند روز پیش هم سرما خوردم که هنوز خوب خوب نشدم. یه روز جمعه که بابا دیگه خیلی دلش واسم سوخت دو سه ساعت بهم مرخصی داد و خودش ازت مواظبت کرد تامن یه کم بخوابم.اینم یه عکس که بابا همون موقع ازت گرفته......   . ...
2 خرداد 1391